جدول جو
جدول جو

معنی چای کند - جستجوی لغت در جدول جو

چای کند
(کَ)
دهی است جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 27هزارگزی جنوب ماه نشان و 6هزارگزی راه مالرو عمومی واقعشده. کوهستانی و سردسیر است و 180 تن سکنۀ ترک زبان دارد. آبش از رود خانه قشلاق جوق، محصولش غلات، یونجه و قلمستان، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چای کار
تصویر چای کار
کسی که کارش کشت و زرع چای است، چای کارنده، کشت کنندۀ چای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاه کن
تصویر چاه کن
کسی که پیشه اش کندن چاه یا لای روبی کاریز است، چاه کن، مقنی، کسی که چاه مستراح را خالی می کند، بیشتر در معنای دوم استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای وند
تصویر پای وند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، چدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پای بند
تصویر پای بند
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، چدار
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
ده کوچکی است از دهستان احمدی بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 145 هزارگزی خاورحاجی آباد بر سر راه مالرو گلاشکرد به شمیل واقع شده. این آبادی دارای 30 تن سکنه است و مزرعۀ چاه مازگرجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از بخش بوکان شهرستان مهاباد، در 16500گزی خاور بوکان و 15000 گزی خاور شوسۀ بوکان به سقز با 221 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی است از دهستان دیهوک بخش مرکزی شهرستان فردوس، در 180هزارگزی جنوب شرقی طبس، سر راه ماشین رو طبس. در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 731 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات، ذرت و شغل اهالی زراعت است. راه ماشین رو دارد. یک معدن زاج سبز نیز در این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب. سر راه مالروجاسک به میناب با 10 تن سکنه. مزارع زن بند، شور و راهگا جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد و در چهارهزارگزی جنوب آنکند و 1350گزی شوسۀ میانه به زنجان واقع و موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل است. 199 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه، محصول آن غلات و حبوبات و سردرختی، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 21هزارگزی جنوب درود، در کنار راه مالرو پیراوند به رازان. دهی است کوهستانی و سردسیرو دارای 609 تن جمعیت که همگی بکار کشاورزی و دامپروری اشتغال دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خداوند رای. بارای. باتدبیر. عاقل. خردمند. باعقل. بخرد:
خنک مرد دانندۀ رای مند
به دل بی گناه و به تن بی گزند.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر که در 32هزارگزی شمال ورزقان و 30هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر واقع شده. کوهستانی است و 128 تن سکنۀ ترک زبان دارد. آبش از رود خانه ونستان، محصولش غلات، انگور، انار و انجیر، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی بافتن جاجیم های نفیس وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خلخال، مقابل دستبند: وگام چنان بزنند که زینت پوشیدۀ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح).
، دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق، پای بند باز. (دهار). شکال، پای بندستور. (منتهی الارب). عقال، حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع:
تو گوئی هماناکه پندش دهم
به افسونگری پای بندش دهم.
فردوسی.
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش (بیژن را) از چاه با پای بند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).
نبینم همی از تو جز پای بند
چه خواهم ترا جز بلا و گزند.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411).
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
جدا کرد ازو حلقه و پای بند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).
از من آمد بند بر من همچنانک
پای بند گوسپند از گوسپند.
ناصرخسرو.
بیغرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود.
سنائی.
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است.
سنائی.
زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه).
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
خاقانی.
طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت
بدر آی تا ببینی طیران آدمیت.
سعدی.
، دام:
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد برو پای بند دراز.
سعدی.
منه بر سرم پای بند غرور (یعنی دستار) .
سعدی.
،
{{نام مرکّب مفهومی}} آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مقیّد. مبتلی:
چو دیدند مرجهن را پای بند
شکستند آن بند را بی گزند.
فردوسی.
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار.
سعدی.
اگر دنیا نباشد دردمندیم
وگر باشدبه مهرش پای بندیم
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ارهست ور نیست.
سعدی.
ای گرفتارو پای بند عیال
دگر آسودگی مبند خیال.
سعدی.
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان.
سعدی.
بره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین براو پای بند.
سعدی.
نیاید بنزدیک دانش پسند
من آسوده و دیگری پای بند.
سعدی.
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار.
سعدی.
به بیداریش فتنه بر خط و خال
بخواب اندرش پای بند خیال.
سعدی.
هیچ مغزی نداشته ست آن سر
که بود پای بند دستاری.
اوحدی.
دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد.
حافظ.
اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او
کیش قرار در این تیره خاکدان بودی.
حافظ.
، با عیال بسیار:
اگر پای بندی رضا پیش گیر
وگر یکسواری سر خویش گیر.
سعدی.
- پای بند چیزی یا کسی بودن، بدو بسیار دلبستگی داشتن
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان رودبار بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 33 هزارگزی شمال ماه نشان، و یک هزارگزی راه مالرو عمومی. کوهستانی و سردسیر، آب آن از رودخانه قلوچای. محصول آن غلات و انگور است، 459 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. از صنایع دستی بافتن گلیم و جاجیم در آن معمول است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ کَ / کِ دَ)
ایجاد چاه نمودن. گودی استوانه شکل عمیق کردن در زمین. گودال عمیق کندن. چه کندن. نجخ. اعتفام. (منتهی الارب) :
ای که تو از ظلم چاهی میکنی
از برای خویش دامی می تنی.
مولوی.
تو ما را همی چاه کندی به راه
بسر لاجرم درفتادی به چاه.
سعدی (بوستان).
با دیگران بگوی که ظالم به چه فتاد
تا چاه دیگران نکنند از برای خویش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان قلعه دره سی بخش حومه شهرستان ماکو که در 16 هزار و پانصدگزی شمال باختری ماکو و 4 هزارگزی خاور شوسۀ ماکو به بازرگان در دره واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و 199 تن سکنه و آب آن از رود خانه آغ چای تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و حبوب و کنجد و کرچک و بزرک و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راهش ارابه رو است. از راه ارابه رو گمش تپه به باشکند میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
چای کارنده، کارندۀ چای، کشت کننده چای، زارع چای، آنکه چای کاری کند و در کشت و زرع چای اطلاع و بصیرت دارد،
لقب شاهزاده کاشف السلطنه که در زمان سلطنت مظفرالدین شاه میزیسته و هم او برای نخستین بار بذر چای را از کشور چین با خود بایران آورده و کشت چای را در کشور ایران و در اراضی گیلان بمرحلۀ آزمایش و عمل درآورده است، رجوع به کاشف السلطنه در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است جزء دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر که در 7هزارگزی جنوب ورزقان و 6500گزی راه ارابه رو تبریز به اهر واقع شده، کوهستانی و معتدل است و554 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان کبود گنبد بخش کلات شهرستان دره گز که در 29 هزارگزی جنوب کلات واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 114 تن سکنه و آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و مالداری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قروه شهرستان سنندج که در 11 هزارگزی شمال خاور گل تپه و 5 هزارگزی شمال خاور سراب واقع شده. کوهستانی وسردسیر است و 120 تن سکنه ترک دارد. آبش از چشمه ها و محصولش غلات، حبوبات و کمی انگور است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو میباشد و از سراب اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
دهی است از دهستان یکانات بخش مرکزی شهرستان مرند که در40هزارگزی شمال باختری مرند و 14500گزی راه شوسۀ جلفا به تبریز واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 590 تن سکنۀ ترک زبان دارد. آبش از رودخانه و قنات، محصولش غلات، حبوبات و صیفی، شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چار بند
تصویر چار بند
کنایه از دنیا و عالم باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای مند
تصویر رای مند
خداوند رای، با تدبیر، عاقل، خردمند
فرهنگ لغت هوشیار
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاه کن
تصویر چاه کن
مقنی، کسی که کارش چاه کندن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاه کن
تصویر چاه کن
مقنی
فرهنگ واژه فارسی سره
اسیر، پای بست، گرفتار، مقید، اساس، بنیاد، بن، بیخ، پی، دلباخته، هواخواه، خلخال، بخو، زنجیر، کند، بند، دوال
متضاد: مجرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاهجو، مقنی، چاه خو، چاخو، چخو، کننده چاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مقنی گری، چاه جویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امر وار کندن
فرهنگ گویش مازندرانی
مقنی چاه کن
فرهنگ گویش مازندرانی
گونه ای بازی
فرهنگ گویش مازندرانی
چای ریزنده، آن که چای می ریزد، قهوه چی
فرهنگ گویش مازندرانی
ظرفی که در آن چای خشک ریزند
فرهنگ گویش مازندرانی